تالاب آبی
Wednesday, July 18, 2007
در هم آمیختگی زبان و باورهای بومی

مجموعه داستان «لکه­های گل» نوشته­ی علی صالحی شامل یازده داستان کوتاه است. این داستانها با انعکاس زندگی مردم جنوب به همراه باورها و رسوم آنها در زمره ادبیات اقلیمی قرار می­گیرد. از طرفی ساخت فضایِ بومی در هر یازده داستان که به وسیله عنصر زبان و بازنمایی فرهنگِ مردم جنوب صورت گرفته، باعث شده است که داستانها در کارکردی هماهنگ کل یکپارچه و منسجمی را بسازند.
ویژگی این داستانها موضوع­های آنها نیست که کما بیش از عناصر تکرار شونده در داستانها است: مانند، فقر، غربت، شکست، جنگ... بلکه ویژگی آنها در پرداخت موضوع­هاست که از چند جهت قابل تأمل است:

1- زبان
نثر به طور کلی ماهیتی مجازی دارد و داستان نیز با استفاده از روابط مجاورت، شکل می­گیرد؛ ولی در برخی از داستانهای این مجموعه، نویسنده از قطب استعاری زبان نیز استفاده کرده است. مثلاً در داستان "او": «با تیغ آفتاب زن­ها، زنبیل به دست، بال می­کشیدند طرف حیاط حسن قصاب... زنجیر سیاهی شده بودند به دور گوشت...»
نویسنده با استفاده از مشابهتِ بال چادر زن­ها با بال پرنده­ها، رفتن و شتاب آنها را با "بال می­کشیدند" جایگزین کرده است و "زنجیر سیاه" جایگزین، زن­ها­یی شده است که با چادر سیاه تنگاتنک یکدیگر ایستاده­اند تا گوشت بخرند؛ و در داستان «بار»: «نصفه­های شب رسیدیم. ولایت خواب بود و مادر پای چراغ بیدار مانده بود.»
در این جا "ولایت" جایگزین مردم شده است. در داستان "بار" علاوه بر استفاده از قطب استعاری زبان به ماهیت زبان نیز پرداخته شده است که ما در زبان و با زبان زندگی می­کنیم و حتی اسرار زندگیمان را هم در آن می­یابیم:
« به مدرسه می­رفتم تا درس بخوانم و بار را بخش کنم که تنها از یک بخش تشکیل شده و سه حرف، یکی از کوتاه­ترین کلماتی که در همۀ عمرم خوانده­ام و البته سنگین­ترین آن­ها. و هر کلاسی که بالاتر می­رفتم درجه تنفرم هم از آن بیش­تر می­شد تا جایی که آخر کار، درجه تنفرم به بی­نهایت میل می­کرد، نه تنها از بار که از گروه عظیمی از کلمات سه حرفی... روابط غریبی را بین کلمات پیدا کردم و البته به عنوان رازی خانوادگی تنها برای خود نگه داشتم.»
راوی در می­یابد که واژه­های سه حرفی با زندگی او عجین هستند و روابط غریب کلمات سه حرفی با رازهای خانوادگی در این است که نام پدرش "عوض" و کارش همیشه "بار" بردن بود و در زیربار کمرش "قوس" برداشته بود...
اما راوی در عرصه فرهنگ کلمات سه حرفی­اش، کلماتی را نادیده می­گیرد و از روی کلماتی می­گذرد و این طور به نظر می­رسد که می­خواهد رازهایی را سربسته بگذارد و یا نادیده بگیرد. «اگر کسی می­دید همۀ خرماها را یک جا بریده­ایم فردا به عنوان دزد باغ خدا می­شناختندمان.» . با وجودی که این صحنه، سالهاست ذهن راوی را آزار می­دهد تا جایی که برای رهایی از این خاطره و رنج­های پدرش به پزشک مراجعه کرده است. اما کلمه "دزد" در فرهنگ کلمات سه حرفی­اش قرار ندارد. کلمه "آجر" در فرهنگ کلماتش وجود دارد ولی آن را نادیده می­گیرد. "آجر" با مرگ مادر همراه است، زیرا پدر "جسد" مادر را از مریضخانه­ای آورده بود که خودش "آجر"های آن را یکی یکی بالا انداخته بود. اما راوی به سادگی از "جسد" مادر و "آجر" می­گذرد و توجه­اش به "قوس" کمر پدر است. در این بازی زبانی و فرهنگ کلمات سه حرفی، درگیری­های ذهنی راوی مربوط به پدر است و مادر نادیده گرفته می­شود. "پدر" سه حرفی تمام زندگی او را اشغال کرده است و مادر چهار حرفی به حاشیه رانده می­شود. زیرا راوی احساس می­کند مادر رازی دارد که او از آن بی­اطلاع است.

2- خرافات
در برخی از داستانها شاهد پیوند زندگی مردم با خرافات هستیم و در داستانی پیرنگ اصلی بر اساس باورهای مردم است که وجهی غریب به داستان بخشیده است.
داستان "گم شدن زنی به نام گل­افروز" پیوند زندگی مردم را با خرافات نشان می­دهد. مادر شوهری به خاطر آنکه پسرش بچه دار نمی­شود به فالگیر مراجعه می­کند و متوجه می­شود که عیب از عروسش است: «رفتم سر کتاب باز کردم گفتن از زنکه. اما هیچ وقت نگفتم که از تویه، دلم نمی­اومد.»
در داستانِ "او" پیرنگ داستان براساس باورهای مردم است. مردی در کوچه­­ی منتهی به قصابی در کمین زنها می­نشیند تا گوشت آنها را از دستشان بقاپد، بالاخره به زنی حمله می­کند و با شکایت مردم، مأمورها او را دستگیر می­کنند. اما زنها بعد از رفتن "او" هنگام شستن ظرفهایشان کنار چشمه، نقش چشم­های«او» را ته کاسه­هایشان می­بیند و در گوش هم زمزمه می­کند تا مطمئن شوند دیگری هم او را می­بیند. پیرنگ این داستان بر اساس این باور است که چشم او به دنبال مال مردم است. این باور چون به واقعیت بیرونی بدل شده است، بعدی غریب به داستان بخشیده است: «از "او" یک عصا و دو لنگه دمپایی کهنه کف کوچه باقی مانده بود و یک جفت چشم قرمز که، مثل دو قوش، روی سر آبادی هی می­چرخیدند.»

3- عنصر شگفت
ویژگی دیگر این داستانها وجود عنصر شگفت در آنهاست. در برخی از داستانها عنصر شگفت، به عنوان عنصری در داستان وجود دارد و در داستانی، پیرنگ داستان است که وجهی شگفت به داستان بخشیده است.
در داستان "گم شدن زنی به نام گل افروز"، گل­افروز در جریان مراسم عروسی که در روستا برگزار شده بود، ناپدید می­شود. مادر شوهر گل افروز و اهالی روستا او را زنی گوشه گیر معرفی می­کنند که با کسی آمد و رفت ندارد. شرکت او در مراسم عروسی با لباسی قرمز رنگ و شوری که در رقصیدن و پایکوبی از خود نشان می­دهد، موجب حیرت میهمانان می­شود. گل­افروز در لحظه­ای که از خود بی خود می­شود پا به فرار می­گذارد و ناپدید می­شود. داستان به خاطر گم شدن زن بدون توجیه و بدون آنکه کسی ردی از او بیابد پایانی شگفت را به دنبال دارد. همین طور در داستان«درختی که بود» مادر بزرگ زنی است که سرنوشتش با درخت کُنارش در هم آمیخته است و با بریده شدن و از بین رفتن درخت، او نیز ناپدید می­شود.
داستان «باد قاصد ماست» داستان شگفتی است. زیرا راوی مرده است و از طریق باد با مادرش گفتگو می­کند. راوی این داستان سربازی است که سالهاست جسدش در منطقه مانده است: «... این همه گروه­های جستجوی خودی و دشمن که اومدند و وجب وجبِ این شوره خاک­ها را سیخ زدند نتونستند پیدام کنند...» و حالا که پس از سالها زمین پوسیده و باد «آرام آرام خاک نرم » را از رویش برداشته است. نامه­ای را که به مادرش نوشته بود، از جیب فرنچش نمایان می­شود. و او می­تواند به وسیله باد با مادرش حرف بزند.
نامه به علت قالب نوشتاری که دارد بیش از چند جمله­ی کلیشه­ای چیزی نیست؛ اما در ادامه راوی در قالبِ گفتاری با مادرش دردل می­کند و از ولایت دشمن می­گوید که مانند ولایت آنها «نخل و کُنار تو حیاطشون داشتن». از عشق نرگس می­گوید و این که می­داند که بعد از نبودن او ازدواج کرده است و احساسات مادرانه او را تحسین می­کند که باور نکرد «... چهار تا استخونی که ریختن تو کیسه مال مو باشه. زدی تو سرت از رو تابوت بلند شدی گفتی: « این بچۀ مو نیس از بوش میفهم.»...»


4- هویت نژادی
داستان «پسین تنگ» داستان مردی افغانی است که با حمله­ی شوروی به افغانستان به ایران آمده است. وی سالها با تمام سختی­هایِ معیشتی و نامهربانی­های روستاییان می­سازد و تشکیل خانواده می­دهد تا آنکه...
هویتی که در ذهن اکثریت مردم ما از افغانها وجود دارد این است که آنها خطرناک و قاتل هستند. ولی در داستان «پسین تنگ» این هویت نژادی شکسته می­شود و هویت جدیدی از مردم افغان به دست می­آید که آنها هم انسانهایی هستند مانند ما، مانند راوی داستان که معلم مدرسه است و بعد از آنکه می­فهمد، مرد افغان معلم بوده است هر شب کابوس می­بیند که «آسمان و زمین روی سرش خراب می­شود و او شاگردانش را گم کرده...»

5- زنان
نویسنده نگاه یک سویه­ای به جنسیت زنانه ندارد و آنها را در ابعاد مختلف نشان می­دهد. در داستان «بوی نرگس» زن اثیری، زن رویاهای خورشید سحرگاهان که او در مزرعه مشغول کار است به دیدار او می­آید و سرخوشانه او را به بازی می­گیرد: «... خورشید به طرفش خیز زد. او یکمرتبه ناپدید شد. کمی بعد از پشت پرچین سرک کشید. خورشید بلند شد. نرگس میان سبزه­ها خوابید و تا خورشید قدمی بردارد به میان درخت­ها دوید.»
در داستان «بار» مادر زنی مرموز است. هر چند ذهن راوی در طی سالها، درگیر سختی­هایی است که پدرش زیر بار تحمل کرده بود. اما این توجه بیش از حد به پدر و دل سوزاندن برای او می­تواند فرافکنی ناشناخته ماندن ابعادی از زندگی مادر باشد که باعث نزدیک­تر شدن راوی به پدرش می­شود. راوی به مادرش می­گوید: « چطوری بابام همه ما رو تو کمرش گرفته بود و این طرف و آن طرف می­برد. تو اون موقع کجا بودی؟»
در داستان «باد قاصد ماست»، زن، مادر دلسوز و فداکاری است که باور نمی­کند فرزندش مرده است و همچنان منتظر اوست.
داستان «سیاه زمستان» ترسیم زندگی زنان سیاه پوشی است که به علت کوچ کردن جوانها از روستا در جوار عده­ای پیرمرد و پیرزن زندگی می­کنند. حتی پارچه فروشی که در سیاه زمستان با تحمل مشقت خود را به آنجا رسانده تا شاید پارچه­هایش را به فروش برساند، با دیدن زندگی بی­روح و مرده­ی زنان به آنها التماس می­کند که: « ببرین... هر کدوم یه تیکه پارچه ببرین مُفت و مجانی... به خدا یه قرون هم نمی­خواد بدین.. فقط خواهش می­کنم خونه­تون که رفتین بپوشین و برای خودتون برقصین.. یه مرتبه برقصین اقلاً.»
Site Meter